top of page

سیب مبارک

خلاصه

تیمی تمایل دارد به مدرسه برود اما به دلیل بیماری قادر به انجام آن نیست. خواهر و برادرهایش برایش میوه درخت سیب می آورند که به او کمک می کند بهتر شود. با این امید که روزی او به مدرسه خواهد رفت ، خواهر و برادرهایش چیزهای جدیدی را که یاد می گیرند به او می آموزند. هنگامی که وضعیت او بدتر می شود ، خانواده او در باغ سیب می کارند ، اما آیا آن به موقع رشد می کند و میوه می دهد تا تیمی بهبود یابد؟

Happy Apple

برادر کوچکترم به نام تیمی بیشتر روز را در تخت می خوابد و قدرت کمی برای بازی دارد. هر روز زمانی را با او می گذرانم تا چیزهای جدیدی را که در مدرسه آموخته ام به او آموزش دهم.

 

"روزی با شما به مدرسه خواهم رفت". تیمی هیجان زده می شود و تصور می کند که چگونه خواهد بود.

 

با این حال ، به دلیل شرایط تیمی ، او هرگز نتوانست در مدرسه من شرکت کند. اغلب اوقات با تب بیمار می شود. امروز ، او بسیار مریض بود ، دکتر مجبور شد ویزیت شود.

 

پس از بیدار شدن از استراحت ، تیمی پرسید: "من کمی بهتر هستم ، اما من یک سیب می خواهم". سیب غذای مورد علاقه تیمی بود. او از هر تنوع که باشد ، همه آنها را دوست داشت.

 

"ما هیچ نداریم. شما باید تا هفته آینده صبر کنید. " مامان تشویق کرد مامان برای خرید میوه زیاد کافی نداشت. با این وجود ، او اصرار داشت که سیب داشته باشد و در طول روز از خوردن هر چیزی خودداری کرد.

 

روز بعد ، حتی معلمم متوجه شد که من در مورد چیزی اذیت شده ام. "چه اشکالی داره آنتون؟" او پرسید: "وظیفه شما این است که از تخیل خود استفاده کنید و هر چیزی را که دوست دارید در مورد جهان خلق شده توسط خدا ترسیم کنید. با این حال صفحه طرح شما هنوز خالی است ".

 

و خالی ماند زیرا تنها چیزی که می توانستم به آن فکر کنم خوشحال کردن برادر کوچکم بود.

 

هنگامی که مدرسه رها شد ، من و خواهران و برادرانم و برخی دوستان شروع به راه رفتن به خانه کردیم. با نزدیک شدن به Hill Point ، بلندترین نقطه بین خانه و مدرسه ، می توانیم کیلومترها دورتر ببینیم. در حالی که به جنگل ها نگاه می کردم ، متوجه درختی شدم که شبیه نقاط قرمز در سرشاخه های آن پراکنده شده بود. "آیا آن چیزی است که من فکر می کنم؟" با فکر کردن به تیمی ، سراغش رفتم.

 

وقتی رسیدم ، نفس نفس می زنم و از همه سیب ها و رنگ های متنوعش می ترسم. این تنها درخت سیب در منطقه بود. به نظرم جالب بود که قبلاً متوجه آن نشده بودم! حتماً روی هر شاخه سیبی وجود داشته است. در واقع ، یکی از اندام ها در دسترس من بود. با تمام قدرت ، آن را تا جایی که می توانستم تکان دادم.

 

برادران و خواهران من و برخی دوستان به موقع رسیدند تا ریزش سیب ها را ببینند. روی هم رفته ، باید حدود هفتاد سیب در اطراف افتاده باشد. پرسیدم: "کیف های مدرسه خود را پر کنید".

 

خواهرم میکا در حالی که کیفش را می بندد ، گفت: "دیگر جایی نیست" ، و هنوز جای بیشتری باقی مانده است. "

 

"سپس ما آنها را در آغوش خود جمع می کنیم". بدون اینکه یکی را پشت سر بگذاریم رفتیم. من خیلی مشتاق بودم که به خانه بروم تا تیمی را با غذای مورد علاقه اش غافلگیر کنم.

 

وقتی رسیدیم ، مامان سلام کرد و به ما گفت که دارد چرت می زند. با دیدن همه سیب ها شروع به گریه کرد. "چگونه هزینه این همه سیب را پرداخت کردید؟" مامان پرسید.

 

"ما مجبور نبودیم. یک درخت سیب در راه بازگشت از مدرسه به خانه وجود دارد ، و هنوز هم تعداد بیشتری وجود دارد! "

 

او تک تک ما را در آغوش گرفت. سپس به ما دستور داد: "بی سر و صدا وارد اتاق او شوید و همه سیب ها را در کنار او و اطراف او نشان دهید".

 

ما منتظر بودیم تا او بیدار شود. بلافاصله اشک از چشمانش جاری شد. با نگاه به چهره اش ، می توانستم به تیمی بگویم که فکر می کند خواب می بیند. یکی یکی او را در آغوش گرفتیم.

 

وقتی تیمی فهمید که سیب ها از کجا آمده اند ، پر از هیجان شد. "به محض اینکه بهتر شدم ، می توانم در راه مدرسه با همه شما قدم بزنم و شما می توانید درخت را به من نشان دهید." البته ، این بدان معنا بود که مامان باید با او برود تا او را تحت نظر داشته باشد.

 

در پایان هفته ، هر سیب خورده شده بود. تیمی به تنهایی ده عدد خورده بود و به نظر می رسید که می تواند ده غذای دیگر بخورد. آن هفته اتفاق شگفت انگیزی رخ داد. از زمانی که ما آن سیب ها را به خانه آوردیم ، به نظر می رسید که سلامتی تیمی بهبود یافته است. هیچکدام از ما نمی توانستیم بفهمیم که چگونه این اتفاق می افتد ، حتی مامان.

 

دکتر گیج شده بود. "برادر شما خوب می شود و به زودی او می تواند با بقیه شما به مدرسه برود." قبل از خروج از خانه ، دکتر گفت: "کلیشه قدیمی وجود دارد - یک سیب در روز پزشک را دور می کند". چشمکی به ما زد. همه از تیمی خوشحال بودند.

 

وقتی دوشنبه فرا رسید ، تیمی با ما به سمت Hill Point رفت. اولین بار بود که چنین کاری می کرد. همانطور که راه خود را به مدرسه ادامه می دادیم ، او و مامان به سمت درخت سیب رفتند.

 

روز بعد ، ما از دیدن او در راه بازگشت از مدرسه به شگفتی افتادیم. البته ما می دانستیم او چه می خواهد. ما او را تا درخت سیب دنبال کردیم و در زیر سایه نشستیم تا دندان هایمان را در یک سیب ترد و آبدار فرو کنیم. چیز خاصی در مورد این درخت وجود داشت که انگار فقط برای او گذاشته شده است.


ناگهان زمستان به طور غیر منتظره ای فرا رسید و درخت سیب تمام برگها و میوه های خود را از دست داد. تیمی دوباره غمگین و بیمار می شود. با داشتن تنها یک سیب آخر ، به جای خوردن ، آن را در زمین می کارم.

 

"دور هم جمع شوید و اجازه دهید ما دعا کنیم تا رشد کند و به ثمر برسد تا سلامتی تیمی احیا شود" ، مامانی با التماس گفت. فصل به فصل ما شاهد رشد آن بودیم.

 

در همین حال ، وضعیت تیمی به قدری وخیم می شود که مامان با پزشک تماس می گیرد. دکتر مامان را کنار می کشد تا بی سر و صدا به او بگوید: "تیمی بیشتر زنده نمی ماند".

 

وقتی این را شنیدم ، با عجله از اتاق بیرون آمدم و به باغ عقب رفتم. چشمانم را باز کردم و نمی توانستم آنچه را که می بینم باور کنم. درخت سیب بالاخره رشد کرده و میوه داده است. من یک سیب برداشتم و به اتاق خواب دویدم و آن را به تیمی دادم. با هر لقمه ای تیمی شروع به بهبود می کند و همه چیز و همه را دوست دارد. به زودی ، تیمی می تواند به مدرسه برود و با ما بازی کند. در مورد درخت سیب ، در تمام طول سال میوه می دهد. تیمی نام آن را اپل مبارک گذاشته است.

یک دوست واقعی تا انتهاست.

 

نویسنده

کیت یریساری استیتسون

ویراستاران و ویراستاران خلاق

جین هو کیم

ترزا گارسیا استیتسون

© 31 مه 2021 اولین انتشار Keith Yrisarri Stateson

نام ها بر اساس حروف الفبا در هر فیلد ، صرف نظر از میزان مشارکت فردی ، ذکر شده اند.

bottom of page